خاطرات دوران جنینی
سلام. من قراره تمام خاطرات دوران جنینی را تا تولد بازگو کنم اما چون هنوز زبان گفتن ندارم مامانم زحمت می کشه و از زبان مادرم خاطراتم رو تعریف می کنم.تازه 4 هفتم بود که مامانی فهمید منو بارداره و کلی مامانی و بابایی خوشحال شدن و شادی کردن. من اما هیچ احساسی نداشتم چون هن و ز خیلی خیلی کوچک بودم شاید اندازه سر سوزن اما کم کم داشت زندگیم در رحم مامان شکل می گرفت. هنوز ارتباطی با مامانم حس نمی کردم و مامانم هم هیچ حسی نسبت به من نداشت.من در فضایی آبکی رشد می کردم . 6 هفته و 4 روزم که شد مامان رفت سونوگرافی تا از بودنم مطمئن بشه قلب کوچکم در حال زدن بود و ضربان داشت سن واقعیم هم 5 هفته و 4 روز بود وای که چقدر مامانی ...
نویسنده :
شیدا و حسام
11:54